مردي مي گفت: روزي در بياباني راه را گم کردم و توشه و غذاي راهم تمام شد و خود را در خطر هلاک ديدم. ناگاه در مسير راه، کيسه اي ديدم، اول تصور کردم که گندم برشته است، چنان خوشحال شدم که هرگز در عمرم بدان حد خوشحال نشده بودم. ولي وقتي فهميدم گندم نيست و مرواريد است، به اندازه اي غمگين شدم که در تمام عمرم اين گونه ناراحت نشده بودم.»
در بيابان خشک و ريگ روان تشنه را در دهان چه دُر چه صدف
«گلستان سعدي»